چهار فصل که حرفه
فصل پنجمی هست به نام تـــــــــو
به هوای تـــــــــو
عشق من با خم ابروی تو امروزی نیست
دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم
حافظ
با آنکه ز ما هیچ زمان یاد نکردی
ای آنکه نرفتی دمی از یاد ، کجایی ؟
از روی کینــه نیــسـت اگــر خـنجــر بــه سـینــه ات مــی زننــد
ایـن مردمــــان تنـــها بــه شــرط چاقـــو
دل می برنـد!
بـــی هـَــوا رَفـتــی
بــی نـفـس مـــانــدَم
دست هایت تنها بالشی است که
وقتی سر بر او دارم کابوس نمی بینم
اگه فروختمت ناراحت نشو
چون هر کسی از یه راهی نون در میاره
ما هم از گل فروشی
تنها تو رو می بینم
لحظات با تو بودن را و یک زندگی شیرین را
و آخر سر نیز رویاهای عاشقانه ام را با تو
دلم اگر برای تو تنگ میشود؛
ببخش...
روزهایم اینگونه قشنگ میشود!
:: موضوعات مرتبط:
اجتماعی-انتقادی -پیشنهادی ,
علمی-فرهنگی -هنری-ورزشی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 871
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0